خسته ام
من خسته ام،خسته
خسته و سرگردان،تنها و بی کس
گوشه اتاق تاریکم نشسته ام
مثل هرشب تنها همدمم را در آغوش کشیده ام
او کیست
دو زانوی من
آری من دو زانوی خویش را در آغوش کشیده ام و او را می فشارم
تا حس سفر در دلم همیشه تازه بماند
آری دو زانوی من همیشه مرا در یافتن عشق و حقیقت همراهی کردند
اما هیچ گاه آن را نیافتم
درها همه بسته بودند
قلب ها یخ زده و توخالی
حال می خواهم بگریم.فریاد بزنم.ناگفته ها را بازگو کنم
اما برای که.اما برای چه
جز این دو زانوی من چه کسی است تا مرا دریابد
چه کسی است تا من بتوانم
با او از عشق و دوست داشتن بگویم
آری به راستی که هیچ کس نیست
خدایا.ای خدای بزرگ.دست های تنهایم را بگیر...